نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

نبش

این نوشتار نه دغدغه مخاطب دارد نه نگرانی کسب هویت متنی ادبی! بی ادعا زاده شده تا تنها زندگی کند و درک شود!درست مثل دن کیشوت!

تاوان !

به آرزوهای کودکی ام که گاه فکر می کنم یک نکته برایم جلب توجه بیشتری می کند و آن هم تاوان دستیابی به اون آرزوهاست !! در اون دوران خوب یادمه که وقتی به آرزوهایی مثل نامرئی شدن (۱) برای رسیدن به شیرینی ها ! و دیگر چیزهایی که دوست داشتم  و یا شاید برطرف شدن هر مشکل و مانعی ، برآورده شدن آرزوهایم رو در گرو از دست دادن یا پرداختن چیزی می دیدم .. ذهنم قبل از اینکه به لذت ِ داشتنش فکر کنه یادمه که بیشتر برآورد می کرد که از دست دادن چه چیزهایی یا انجام چه کارهایی ارزش رسیدن به اون خواسته رو داره و اکثراْ اون شخصیت خیالی ِ همیشگی ِ ذهنم (۲) که از کودکی همه جا همراهم بوده و واضع و تعیین کننده ی این موارد بوده موردی رو نهایتاْ انتخاب می کرد که من از انجامش یا شرم داشتم یا ناتوان بودم !! هر چند هنوز هم هیچ کدام از آرزوهای درونم را آگاهانه ! حق خودم ندانسته ام !! و این موضوع سر چشمه و آغازگر بحثی می تواند باشد در عرصه ی اجتماع و روانکاوی روحیات و اندیشه ها و همان مبحث بحث برانگیز حداکثر آگاهی ممکن طبقه ! که بعداْ در جای دیگری ازش خواهم گفت .

 

پا نوشت :

(۱) منشاء و آغاز پیدایش این تصویر رو بعد از دیدن فیلم روسی زیبای مرد نامرئی که تأثیر ماندگاری بر ذهنم گذاشت می دانم که ذهنم رو خیلی زیاد به خودش مشغول کرده بود ..

(۲) دورانی بود هر جا که می رفتم با دوچرخه یا هر کاری که داشتم می کردم فکر می کردم یک عده ای منو تحت نظر دارن و همیشه در حال خرابکاری یا شکست دادن من هستن ( که انگار حالت تقویت شده و کمی متفاوتش می شود پارانویا که مقاله ای درباره اش خواندم در مجله ی سمرقند که بسیار عالی بود .. در اینجا بخوانیدش ) و البته در ادامه اش به طور جالبی دقت در انجام عملی یا ریزه کاری های زمانی انجام عملم رو باعث شکست و عصبانیت شون می دیدم !! موضوع قابل بحث و کالبد شکافی ایه نه ؟! البته باید اعتراف کنم به طور ضعیفی هنوز مثل سایه جاهایی با من هست !!

گیر دادن به کلمات

۱ - دیروز تو شرکت گفتم : < من بالاخره یه B M V  می دزدم  > یه لحظه مکث کردم و خنده ام گرفت از مقایسه ی این حرفم با دیروز که می گفتم < خواهم خرید > و امروز که شرایط واقعی و تحمیلی کار رو می بینم و ره صد ساله و ... !

یه عده در اثر شرایط ناعادلانه و ناخواسته ی بیرون خواسته شون رو تغییر میدن و یه عده راه و روش رسیدن به خواسته رو و یه عده هم که به خواب و رؤیا و آرزو پناه می برن ! و ...

۲ - چندی پیش از ساختن یه ترکیب جدید قهقهه ای زدم که حیفم اومد به شما نگم ! ( نمی دونم باید عذرخواهی کنم یا نه !؟ در بند ۳ توضیح میدم ) جمله ی < من دیروز خایمالی شدم >‌!!! اصطلاح مضحک خایمالی شدن !! این هم از اون گیر دادن به کلماته .. می دونید که چقدر به قدرت و پتانسیل تعجب آور و گاه هراس انگیز کلمات ایمان دارم !! البته این مثال خوبی برای این توصیفم از قدرت کلمات نبود .. به زودی میگم .

۳ - یه سئوال قدیمی و شاید هم تکراری .. میشه بگید چرا نام بردن و توصیف و یا هرگونه استفاده ای از آلات تناسلی مرد و زن ( البته بیشتر در جوامعی مثل ما ) اینقدر زشت و قبیح و دارای منع اخلاقی شدیده ؟ چرا در آزادترین جوامع و در آزادترین پوشش ، اندام جنسی مرد و زن پوشیده میشوند ؟ در حیوانات هم بطور طبیعی اکثراً پوشیده ست .. و چرا در آغاز هم ابتدا این اندام پوشیده شدند ؟ قطعاً تحقیقات گسترده و مفیدی در این زمینه شده است که من سراغ ندارم .. لطفاً اگر اطلاعی دارید راهنمایی ام کنید .. خنده دار اینکه از روی لج و عصبانیت می خواستم تک تک اعضای جنسی زن و مرد را با توصیف نام ببرم تا این سد و مانع احمقانه و به غایت و به غایت و به غایت بی پایه و اساس‌ ( از منظر منطق امروز من ! ) را بشکنم ولی جالب اینکه یک مانع درونی( آموزش ؟ فرهنگ ؟ فشار هنجاری ؟! یا ... ) نمیزاره و جنگ و ور رفتن من با این موانع بطور چندش آوری خنده داره !! آخه چرا ؟ یکی بگه چرا ؟ اندامی که زیباترین و قشنگترین حس و لذت ها رو به انسان هدیه می کنن دارای چنین منع و قبح اخلاقی شدیدند ؟! کسی می دونه ؟

لذت خرافات

چند شب پیش توی رختخواب دراز کشیده بودم و هنوز خوابم نبرده بود و مثل عادت همیشه ام مروری داشتم به اتفاقات روزانه که دیدم گوشم سوت می کشه !! یه لحظه یاد خرافاتی افتادم که در کودکی شنیده بودم و هنوز هم می شنوم که می گفتند یکی پشت سرت حرف بزنه گوش ات سوت می کشه ، ببین چه کردی و ... بیا اسپند دود کنم چشم نخوری .. چومه چومه .... !! حس خوبی بود .. فکری که مدتی بود این اواخر به ذهنم خطور می کرد .. دراز کشیدم و همونطور که از گرم شدن تدریجی زیر پتو و آرامش و رفع خستگی اندام کوفته ام لذت می بردم به دنیای قدیم ( خود ساخته ) برگشتم .. سفر لذت بخشی بود که تا وقتی خوابم برد بهش فکر می کردم و فضا سازی می کردم .. شب جارو نکنید .. ناخن نگیرید .. قیچی رو باز نذارید یا باز و بسته نکنید دعوا میشه .. و هزاران خرافه ی شیرین ! که خب خیلی ها رو نمی دونم .. داشتم فکر می کردم که اون وقتا زندگی یه طعم خاصی داشت .. بامزه بود .. چون با رؤیا ، ایهام ، شک و ترس همراه بود ولی از طرفی منابع اعتماد و توسل و پناه جویی هم بوده .. به همین خاطر گرم می بینمش .. ولی زندگی امروز سرده .. یه جورایی حس می کنم تلخ و سرد .. تنهایی انسان مدرن به واسطه ی فردیت و نیز تعقل و خرد ورزی مدرنیته دنیایی رو ساخته که شناخت و حل هر مساله ای به دست خرد و عقل آدمی ست و مسئولیت هر اشتباه و شکست و اتفاقی هم انسان ! گاه دلم واسه گرمی و بی خبری و کم مسئولیتی انسان سنتی تنگ میشه ولی شدیداً مقابله می کنم چون می دونم از شکست و ضعف و ناتوانی لحظه ایمه ! ولی در کل سفر در زمان ، تجربه ی شیرینی بود .. مدتیه که خواب تکان دهنده ندیدم ! کی میشه ؟

طعم های گمشده

امروز فهمیدم یه اتفاقی برام افتاده !! من دیگه خیلی حس ها رو تجربه نمی کنم .. حس هایی که انگار مال مراحل اولیه احساس و اندیشه ام بوده ! که به خوبی می بینم خیلی ها هنوز و همیشه درگیر آن هستند !

می دونید مثل چیه ؟ من عادت دارم خیلی چیزها رو با بازی مثال می زنم . وقتی یه بازی مثلاْ کامپیوتری جدید رو شروع می کنی به خاطر نا آشنا بودن فضا و ندانستن میزان اثرات ضربه های وارد شده یا امتیازهای به دست آمده و یه سری عوامل دیگه ترس و جذابیت و دلهره و طعم خاصی داره ولی وقتی خوب بهش اشراف پیدا کردی منتظر رفتن به مراحل بالاتر و سخت تری ! و این مراحل تکرار ملال آوری خواهد شد ! این رو تا اینجا داشته باشید . مدتها پیش بود که در راستای مطالعات و تحقیق و اندیشه هایم بر محیط پیرامونم و تمرکز بر مسأله ی شناخت ! تشبیهی به ذهنم رسیده بود که بیشتر در نتیجه ی استیصال من از اعلام و ابراز با قطعیت نظر و عقیده در باب اکثر موضوعات بود !! و آن اینکه زمانی که از یک زاویه ، مثلاْ به طور مستقیم به شیء یا پدیده و اتفاقی می نگرید می توانید با اطمینان خاطر بیشتری توصیفی از ابژه ی مورد نظر ارائه کنید و به سئوالات با خیال جمع تر و یقین بیشتری پاسخ بگویید ولی حال فرض کنید که سوژه ی نگرنده ! به مثابه ی دوربینی با زاویه حرکتی گسترده و پیچیده توانایی چرخش و حرکت به همه ی (اکثر) جوانب شیء مورد مطالعه مان را داشته باشد . اینجاست که من فکر می کنم این جامع نگری و تسلط به ویژگی های متفاوت و گسترده ی یک پدیده ی تا به دیروز ثابت و یکدست و شناخت فرضاْ دماها ، عمق ها ، رنگ ها ، سختی و ترکیب و تجزیه های متفاوت آن پدیده از زاویه های مختلف ناظر را در پاسخگویی و ارائه ی نظر دچار سردرگمی و یا احتیاط می کند !

حال در برداشت و تأثیری آزاد که من از این مقوله داشتم وقتی به روابط و تعاملات بین فردی ام می نگرم می بینم که شاید اگر چند سال پیش بود چه در مواجهه ی عملی و عینی با حالات خاصی از رابطه ها و چه در تصویر سازی های دلخواه همیشگی ام اسیر و درگیر فضای احساسی ( مثبت یا منفی ) بحرانهایی چون آشنایی و جدایی و تنش و دعوا و در کل افت و خیز هایش می شدم ولی مدتی ست که چون [ فکر می کنم ] بر جوانب دیگر و محتمل یک اتفاق کاملاْ اشراف دارم به محض درگیر شدن با حالت غم ، افسردگی ، ترس یا خوشحالی ناشی از حالت خاصی از یک رابطه راههای خروج ، کنترل ، ارزیابی و ارزش گذاری اتفاق در ذهنم تصویر میشن ! و این حالت اجازه ی درگیر شدن کامل و مطلق با اثرات اون حالت خاص رو نمیده چون بهم می فهمونه که این وضعیت رو خودم ایجاد کردم و خودم به آسونی !!! می تونم تغییر بدم اگر بخوام پس مطلق نیست ! البته خیلی جاها هم افسوس می خورم چون باید خیلی درگیر بشم و به مراحل خیلی بالاتری برم تا طعم رو حس کنم !! و البته هست اتفاقی که حس های کهنه ی غبار گرفته رو خاک روبی کرده و هست کسی که خالق تجربه ها و حس های به کمال نو بوده ! دست مریزاد ! ... و این است شیوه ی خودکاوی من ! و زندگی من ! شیره ی زندگی را باید مکید !! قبل از آنکه او شیره ات را بمکد !

تصویر ذهنی ۰۱

چند روز پیش داشتم توی مترو کتاب « دفاع از عقلانیت » مرتضی مردیها رو می خوندم که طی یک فرآیند مسخره و بیشتر ناگهانی تصویری به ذهنم اومد که تلاش در پنهان کردن عکس العملم به این تصویر ذهنی و تفکر بر چرایی ایجاد و چیستی این تصویر سرخوشی و شادی وصف ناپذیری رو درونم ایجاد کرده بود !! جداْ ترشح تک تک هورمونهای سرخوش کننده ی درونم رو حس می کردم ... ! اون تصویر رو اینطور در حاشیه ی کتابم ثبت کردم ! :

تصویر عجیب ! لحظه ی مرگ مردی که فرضاْ خنجری در قلبش فرو رفته و قبل از مرگ و در عین ناتوانی در اوج خلاقیت و ذوق مسخره بازی در می آورد و با خنده ی انگار خفه شده ای که مجال شکفتن یا شلیک شدن نداشته تمام می کند ... !! خنده ی پر از بهت و تعجب ِ من ِ ناظر از این لحظه حسی ست که تا به حال تجربه و لمس نکرده بودم !!

در نگاه بعدی به این نوشته دو نکته برایم جلب توجه کرد . حضور انکار ناپذیر و همیشگی تصویر مرگ !! که قبلا! گفته بودم و در آینده بیشتر خواهم گفت از این مهمان ناخوانده ی تا دیروز آزارنده و مونس و همزیست تقریباْ بی آزار امروزی !! سوغات تفرش است غلط نکرده باشم !! و نکته ی دوم یادآوری تصویری از فیلم زیبای لولیتا .. نه اونی که کوپریک ساخته البته . که اون پیرمردی که لولیتا رو اغفال می کنه بعد از خوردن چند تیر به قلب و بدنش به حالت رقص پشت پیانو می شینه و یه قطعه ی زیبا و پر شور و با شکوه می نوازه و شلیک چند تیر دیگر از پا در میاد ! تصویری کاملاً سمبلیک ! و انگار هدفدار ...

انتخاب

فکر می کنم بزرگ شده ، تغییراتی کرده ... سر دو راهی رفتن مونده و موندم ... تصمیمش انگار درسته ولی من هیچ نمی دونم ، از اون تصمیماتی که انگار تا اجرا نشه درستی و غلطش مشخص نمیشه ... کاش برم سربازی و این ۲ سال مثل یه خواب بگذره .. تغییرات و تجربه هامون چی ؟ ما نیاز داریم به تغییر و تجربه ... چه مبهم ... باز هم عقلم داره ناتوان میشه .. هیچ وقت اینطور دست بسته و گنگ نبودم . حس می کنم تاوان اشتباهم یه عمر زندگیه . عشق های به یاد ماندنی و ناب تقریباْ همیشه ناکام بوده اند . عشق های حماسی در فراق نهایی به تاریخ و ابدیت پیوسته اند . تجربه تابحال گفته عشق رو در اوج باید به پایان برد تا نظاره گر فرود ٍ تلخ ٍ ناگزیرش نبود ! ولی اون ... ! دندان بر جگر هم نتوان گذاشت ! چه فیلمی بود این « ماه تلخ » - Bitter Moon - من ِ چارچوب گریز ِ اهل تجربه های نو و بی مرز اگر مقید بشم در پس یک مرگ ، تولدی دوباره خواهم داشت . فعالیت ها و کارهایم متمرکز خواهد شد . به سرانجامی تعریف شده می رسم و اگر همچنان از چارچوب و قیدها در برم که مواجه ام با حس و تجربه و فهم های متفاوت و نو و کمتر تجربه شده و شاید بکر و ناشناخته .. چون به طور عجیبی حس می کنم تانسیل وسوسه برانگیزش را دارم . باید هر چه سریعتر تصمیم بگیرم و دست به چاقو ببرم ! یکی را باید کشت . در هر صورت من قاتلم !